نوشتن برایم یعنی بردن لاتاری، گفتوگو با بن لوری نویسندهی آمریکایی
قاعدتا باید بن لوری را معرفی کنم و بگویم چرا برای مصاحبه سراغش رفتم. استثنائا ترجیح میدهم در یک جمله بگویم: بن لوری نویسندهی آمریکایی، متولد 1971، اولین کتابش یعنی داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز را در سال 2011 منتشر کرد. همین کافیست. در این گفتوگو با بن لوری نویسندهی آمریکایی خودش بیشتر حرفها را با سبک منحصربهفردش در خلال این مصاحبه برایتان میگوید.
شروع نویسندگی بن لوری
اولین بار کی تصمیم گرفتی نویسنده شوی؟
فکر نکنم واقعا هرگز چنین تصمیمی گرفته باشم. همه چیز خیلی اتفاقی بود. من همیشه میخواستم کارگردان سینما شوم. به دانشکدهی سینما رفتم تا فیلمنامهنویس شوم، به این امید که راهی برای کارگردانی پیش پایم باز شود. در عوض، این سفر مرا به راه دیگری کشاند و شدم نویسندهی داستان کوتاه؛ چیزی که هرگز حتی فکرش را هم نمیکردم.
نویسنده شدن چطور برایت «اتفاق» افتاد؟
من سالها در هالیوود به عنوان فیلمنامهنویس کار میکردم. در این سالها، همکاری و شریک فیلمنامهنویسی داشتم اما ما از هم جدا شدیم و من راه خودم را رفتم. کارم را با نوشتن ایدههایی شروع کردم که خیلی سریع به ذهنم میرسیدند. تا آنجا که توانستم این ایدهها را پروراندم و نوشتم. پیش خودم فکر کردم وقتی این نوشتنها تمام شد، آن ایدهای که بیشتر از همه دوست دارم را برمیدارم و گسترشش میدهم تا بشود یک فیلمنامهی کامل. در عوض، در میانهی راه فهمیدم این طرحهای کلی و ایدههای ناتمام را همینطوری که هستند بیشتر دوست دارم؛ بنابراین، در نهایت دیگر به آنها به عنوان طرحهایی برای فیلم فکر نکردم. شروع کردم به برق انداختن و جلا دادن این طرحها در قالب داستان. خیلی بیشتر از فیلمنامهنویسی از این کارم لذت بردم. تازه در این کار خیلی بهتر از فیلمنامهنویسی هم بودم. اینطوری شد که داستاننویس شدم.
نویسندگی بن لوری
گفتی فیلمنامهنویس هم هستی. تفاوت اصلی بین نوشتن یک داستان و یک فیلمنامه چیست؟
مهمترین تفاوت این است که فیلمنامه باید طولانیتر باشد که یعنی باید طرح داشته باشی، همه چیز را برای خودت بازی کنی، محتوای عاطفی به ماجرا بدهی و همه چیز را تا آخرین حدش، دراماتیزه کنی؛ اما در داستان، باید همه چیز را جمع و جور کنی، کوتاه کنی و از همه جا بزنی. خودت باید همه چیز را خوب بفهمی و درام زیادی به ماجرا ندهی. این کارها، فاصلهای طعنهآمیز از داستان به خودت میبخشد که میتوانی بامزه و خندهدار باشی، در صورتی که در فیلمنامه چنین نیستی. با در نظر گرفتن اینکه من آدمی هستم که میخواهم بامزه باشم، بنابراین با نوشتن داستان کوتاه خیلی راحتترم. از نظر ساختاری اما فیلمنامه و داستان کوتاه دقیقا مثل هماند. فقط صداهایی متفاوت آنها را تعریف میکنند.
اولین کتابت یک موفقیت بزرگ بود. فکر میکنی کتابهای بعدیات هم همین سرنوشت را داشته باشند؟
نه واقعا چنین انتظاری ندارم. البته که امیدوار هستم. فاکتورهای مختلف زیادی در زمان انتشار کتاب با هم همراه شدند و به طرق خیالی و غیرطبیعی شرایط را برای من و کتابم مساعد کردند که بعید میدانم دیگر این اتفاقها تکرار شوند. انگار همه طرفدار من بودند، مثل برنده شدن در یک لاتاری بزرگ.
فکر میکنی چرا مردم با داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز ارتباط برقرار کردند؟ منظورم این است که این کتاب یک رخداد ادبی جهانی شد. همانطور که میدانی کتابت در ایران خیلی زود به چاپ دوم رسید.
وقتی مینویسم، سعی میکنم بر علایق و ترسهای شخصیتهایم تمرکز کنم و بیخیال چیزهای دیگر بشوم. فکر میکنم همین است که باعث میشود خوانندهها خوب با داستانها ارتباط برقرار کردند (چون ارتباط تنها چیزیست که شخصیتهای من ارائه میدهند.) علاوه بر این، داستانها خیلی سریع اتفاق میافتند و فرصت نمیکنی که حوصلهات از آنها سر برود. اگر هم حوصلهات سربرود، حداقل خیلی طول نخواهد کشید!
شخصیت یک نویسنده، مثل خودت، چطور بر آدمهای توی قصههایش تاثیر میگذارد؟
خب راستش، تو نمیتوانی داستانی بنویسی که از جایی خارج از خودت آمده باشد؛ بنابراین، فکر میکنم هر کتاب و هر شخصیتی در ذات، خود نویسنده است. البته میتوانی تظار کنی اما همین تظاهر هم خودت را لو میدهد. من همیشه مشکل میتوانم به نویسدههایی اعتماد کنم که میگویند کتابهایشان راجع به خودشان نیست… البته که این کتابها راجع به خودشان است! در غیر اینصورت، دربارهی چی کسی میتوانند باشند؟ جهان هر کسی سراسر متعلق به خودش است.
نگاه بن لوری به نویسندگی
خب یک سوال واضح، آیا نوشتن برایت کاری شخصیست؟
اوه، بله. گرچه وقتی در حال نوشتن هستم، هرگز به شخصی بودنش فکر نمیکنم. سعی میکنم همه چیز را تا حد امکان از خودِ خودم دور کنم و دور شوم. میخواهم قصه را طوری طرحریزی کنم که از بیرون اینطور به نظر برسد که دربارهی یک مرد دیگر یا زن دیگر یا بچهی دیگر یا اختاپوس و درخت و تلویزیون دیگریست. وقتی میخواستم مستقیما راجع به خودم و زندگیام بنویسم، درجا یخ میزنم، نمیتوانم این کار را بکنم، نمیتوانم حتی بنویسم. فقط وقتی به خودم میگویم که راجع به خودم نمینویسم است که آزادی کامل برای نوشتن دربارهی خودم را پیدا میکنم؛ بنابراین، معمولا تا وقتی که به آخر یک قصه نرسیدهام، به جنبههای شخصی داستانم فکر نمیکنم. آخر داستان هم واقعیت آنچه نوشتهام بر من ظاهر میشوم، معمولا هم به طرز خیلی ترسناکی؛ اما تا آن موقع دیگر داستان را نوشتم. انگار هر بار خودم را گول میزنم.
شهرت بن لوری
اولین بار که فهمیدی مشهور شدی، شهرت چه حسی برایت داشت؟
شاید شهرت برای من کمی اغراق باشد؛ اما خیلی خوب است وقتی رادیو را روشن میکنی و میشنوی کسی داستانت را میخواند یا به کتابفروشی میروی و کتابت را روی قفسهی پرفروشها میبینی. این حس، جبران تمام سالهاییست که تنهایی در خانهات نشسته و به دیوار خیره شدی و با هیجان تمام شب تایپ میکنی و مثل یک آدم دیوانه، برای زندگی و مرگ و رنج و شادی تکتک این شخصیتها گریه میکنی؛ شخصیتهایی که بهکلی خیالیاند. از طرف دیگر، عجیب است که آدمها داستانهایت را میخوانند و فکر میکنند تو را میشناسند، آن هم وقتی تو هیچ ایدهای نداری که این خوانندهها کی هستند؛ بنابراین، کلی گفتوگوی عجیب برایت پیش میآید که ممکن است بعضی وقتها به همه چیز شک کنی. البته اینها مسائل خیلی جزئی هستند. کلا، در بیشتر مواقع، همهی آن چیزیست که همیشه آرزویش را داشتی.
اولین بار که فهمیدی یک نویسندهی مشهور هستی، کی بود؟
چندین ماه بعد از انتشار اولین کتابم، دختری که در دانشگاه عاشقش بودم، به من ایمیل زد. بیست سال بود هیچ خبری از او نداشتم؛ اما ناگهان، دختر تصمیم گرفته بود ایمیل بزند و بپرسد حالم چطور است! واقعا لحظهای بود که چشمم را به روی واقعیت گشود.
وقتی یک مترجم ایرانی بهت خبر داد یک ناشر ایرانی میخواهد کارت را منتشر کند، تعجب کردی؟
اوه بله، البته. خیلی خوشحال شود. همیشه به این فکر میکردم که داستانهایم در آمریکا منتشر شوند؛ اما واقعا هرگز به ذهنم هم نمیرسید که کتابم برای مردمی در طرف دیگر کرهی زمین ترجمه و چاپ شوند. خیلی غافلگیر شدم. هنوز هم این غافلگیری ادامه دارد، هر بار که یادش میافتم یا نسخهی فارسی کتابم را میبینم.
داستانهایت پر است از احساسات انسانی، وابستگی و کشمکش. واقعا فکر میکنی زندگی یعنی همین؟
نه واقعا؛ اما میگویم این کشمکشها نیمی از زندگیاند؛ اما متاسفانه، نیم دیگر چیز زیادی برای داستانپردازی ندارند. دست گذاشتی دقیقا روی همان چیزی که حال مرا از نوشتن به هم میزند… خودت را به این در و در آن میکوبی، له میکنی، داغان میشوی و هیولاهایی فراریات میدهند و همیشه ناراحتی و گیج و میخواهی آرامش و صلحت را دوباره پیدا کنی… فکر نکنم این راه چندان سالمی برای زندگی کردن باشد؛ اما واقعا تنها کاریست که میدانم چطور انجامش دهم… برای همین هم همین کار را میکنم. مدام میدوارم روزی سراغ باغبانی بروم و به یک ییلاق زیبا و آرام اسباب بکشم و فقط آرام و خوشحال باشم؛ اما…خب هنوز که این اتفاق نیفتاده.
شخصیت داستانهای بن لوری
پس با این همه درد و رنج، شخصیتهای داستانهایت را چطور پیدا میکنی؟ آیا برای خودت به همان اندازه که در داستانهایت میخوانیم، زنده و واقعیاند؟
من شخصیتهایم را انتخاب نمیکنم، یکجورهایی آنها را طی فرآیند نوشتن کشف میکنم؛ خودشان پیدایشان میشود. بیشتر برایم وسیلهی برای نوشتناند تا اینکه زنده باشند؛ مثل تجربهی راندن یک قایق کانو در امتداد رودخانه. این رودخانه هم داستان است. بعدش وقتی داستانم تمام میشود، یک قدم عقب میروم و ناگهان شخصیتها برایم واقعی میشوند و روبهرویم ایستادهاند؛ اما وقتی سرگرم نوشتن هستم، زنده نمیبینمشان، فقط ابزاری در دست مناند. به داستانهایم که نگاه میکنم حالا شخصیتهایشان برایم زندهاند، مثل اعضای خانواده و فرزندانم. یا شاید هم حتی اجداد و نیکانم.
داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز خیلی متفاوتاند و خیلی غافلگیرکننده و غیرطبیعی. خواننده ممکن است در جا با این ارتباط برقرار کند یا زمین بگذارد و دیگر سراغش نرود. خودت فکرش را میکردی؟ منتقدان چه واکنشی به آن نشان دادند؟
خب راستش زیاد دربارهی کتاب من مطلب نوشته نشد، حداقل در رسانههای اصلی که چنین بود. البته منتقدانی که خوانده بودند و و دربارهاش نوشتند، ظاهرا از آن خوششان آمده. کتاب من با هر چیز دیگری که خوانده بودند فرق داشت و این نکته به منتقدان کمک میکرد؛ اما به هر حال مجموعهی داستانهای کوتاه بود که کسی اهمیتی به آن نمیدهد. در پاسخ به سوال اولت هم باید بگویم بله، من همیشه میخواستم چیزی بنویسم که تو را هم بخنداند و هم اشکت را دربیاورد. چون من دقیقا دنبال همین هستم؛ میخواهم چیزی هم سرگرمم کند و هم تکانم دهد، هر دو هم زمان و هر دو تا حد ممکن. خوانندهها نسبت به کتاب من واکنشهای مختلفی داشتند، برای بعضی رمزآلود است و برای بقیه، توخالی. آدمهایی که فکر میکنند کتابم هم رمزآلود و هم توخالی را خیلی دوست دارم؛ اما هر کسی که از کتابم خوشش بیاید را دوست دارم. آدم ایرادگیری نیستم!
اساسا خودت تجربهی «خواندن» را چطور تعریف میکنی؟ خواندن چه تاثیری برایت داشته؟
گفتنش سخت است چون من بیشتر عمرم را صرف خواندن کردم. با خواندن بزرگ شدم؛ خانوادهام در حاشیه شهر زندگی میکرد و ما تلویزیون نداشتم. پدر و مادرم هر دو معلم ادبیات انگلیسی بودند؛ بنابراین تنها کاری که میکردم، خواندن بود. تقریبا هر چیزی که یاد گرفتم از طریق خواندن بوده. بیشترین تجربهی من روی کرهی زمین، تجربهی یک خواننده بود. واقعا نمیتوانم بگویم چه تاثیری بر من داشته؛ چون خواندن مرا تبدیل به چیزی که هستم، کرده، خوب یا بد.
خب حال که یک کتابخوان تمامعیار هستی، ادبیات امروز آمریکا را چطور میبینی؟ دارد شکوفا میشود یا به قول بعضی، رو به افول گذاشته؟
واقعا سعی میکنم زیاد به این ماجرا فکر نکنم. صادقانه بگویم من زیاد اهل خواندن ادبیات معاصر نیستم، مگر اینکه یکی از دوستانم مرا مجبور کند. هنوز دارم راهم را میان نوشتههای هنری جیمز و افلاطون و توماس مان و والاس استیونز و ایریس مرداک و نیچه و بقیه پیدا میکنم. خیلی چیزها هست که من هنوز نخواندم اما فکر میکنم سنگ بستر دستاوردهای ادبی جهان هستند. وقتی به کتابهای جدید در کتابفروشی نگاه میکنم، مضطرب میشوم. منظورم این است که من فرصت محدودی برای زندگی دارم، اگر آن را صرف خواندن یک کتاب جدید کنم و کتاب بد از کار دربیاید، تکلیفم چیست؟ برای همین در انتخاب کتاب خیلی محافظهکار شدم؛ اما در پاسخ به پرسشت (بدون اینکه واقعا مستقیم به آن پاسخ دهم) باید بگویم فکر میکنم ادبیات آمریکا مثل ادبیات همه جای جهان است؛ هم خوب و هم بد و خیلی هم متوسط با چند نمونهی معدود که گهگاه میدرخشد. نظرت دربارهی این غیرجواب چی بود؟ من میگویم آخرین نویسندهی «جدیدی» که واقعا مغزم را منفجر کرد، آمریکایی یا غیرآمریکایی، دبلیو جی سیبالد بود.
متشکرم از اینکه وقت گذاشتی و با من صحبت کردی.
من هم از تو متشکرم و از آن طرف جهان، به خوانندگانم سلام میکنم.
ثمین نبیپور، تحریریهی افق
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.