نامعرفی رمان در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد
حمید اباذری (نویسنده و منتقد ادبی): این چیزی که دارم مینویسم معرفیِ کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد نیست. خوبیاش همین است که معرفی نیست. پس مال کسی هم نیست. یعنی برای کسی نمینویسمش. قرار هم نیست کسی بخواندش. خود من هم که دارم… نه! خودم دوباره میخوانمش.
به گمانم چندبار دیگر باید هم کتاب و هم این نوشته را بخوانم و فکر کنم تا ازش سر دربیاورم. نه اینکه ندانم قصهی کتاب چیست. یا ندانم چه شد که سه دوست در یک ظهر داغ تابستانی تبدیل شدند به سه رقیب. زیر پای هم روغن سوخته ریختند تا آن دو تای دیگر خوراک ماهیها شوند و دیگر مزاحم نباشند. هر کسی کتاب را خوانده میداند دخترِ با موهای بافتهی طلایی روی جلد، که در گندمزار ایستاده و با چشمهای سمعرونیِ غمزده و خیرهاش به ما اطمینان میدهد از هیچچیز خبر نداشته و هنوز هم ندارد، چه نقشی در تابستان داغ این سه دوست داشته.
ما از باقی ماجراهای کتاب و شخصیتها و قصههایشان خبر داریم… اما من این نامعرفی را مینویسم -یا در واقع نمینویسم- تا سر در بیاورم چگونه باید از ۹ و ۱۲ و ۱۰ و ۳۱ + ۶ و ۲۹ و ۱ و ۳۲ و ۴ های نوجوانی گفت. چگونه ۲۱ و ۱۶ و ۲۳ را توصیف کرد که انگار دهها بلبل خرما در دلمان بالهایشان را باز کردهاند و از دهانمان به پرواز درمیآیند. چگونه به شایستگی از شهر و جغرافیا و مردمانی گفت، که هر چند دیگر دوره و شکوهش را پشتسر گذاشته، اما همانقدر زنده و ملموس باشد که بتوان کانال بیشلمبو، منبع آب بواردهی شمالی و کوچهی آشوریهایش را تصور کرد و در تاریکیِ پشت باشگاه انکس، هیکل سیاه پسری را دید که روی سینهی دوستش نشسته و اسکورودرایور توی دستش برق میزند.
بله، میخواهم سر دربیاورم چرا بعد از بستن کتاب در یک ظهر داغ تابستانی دختری از بصره آمد، حس و حالم شبیه دوستهای قدیمی بعد از اولین دیدار دختر بصرهای شده بود: ما هم سوار هرکولسهایمان شدیم و بیآنکه با هم حرف بزنیم و بدانیم چه مرگمان شده، از کوچه زدیم بیرون و … و پا زدیم و دور شدیم و رفتیم تا کجا…
گردآوری شده در تحریریه افق
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.